شوهرم خیلی من را دوست داشت اما من فکرم پیش فرزاد بود/ فرزاد من را به خودرواش برد و ...

شوهرم خیلی من را دوست داشت اما من فکرم پیش فرزاد بود/ فرزاد من را به خودرواش برد و ...

سرگذشت زنی را می‌خوانید که باکشیدن مواد مخدر در پارک دچار توهم شد و...

به گزارش 9 صبح ؛  حال خودم را نمی فهمیدم، اصلا نمی دانم چه اتفاقی برایم رخ داده است! فقط به یاد دارم وقتی اولین پک را به سیگاری زدم که آن مرد غریبه در اختیارم گذاشت ناگهان به سرفه افتادم و در همان حالت شرم و خجالت احساس کردم...

این ها بخشی از اظهارات زن جوانی است که به دلیل رفتارهای هنجارشکنانه و ایجاد مزاحمت برای شهروندان در یکی از پارک های مشهد توسط نیروهای گشت انتظامی به کلانتری مصلی هدایت شده بود.

این زن جوان که با قهقهه های اسرارآمیزش، مقر انتظامی را نیز به هم ریخته بود، در حالی که با رفتار و گفتار نامتعارف، فرضیه های «توهم» را به تصویر می کشید بعد از چند ساعت سکوت و قهقهه، بالاخره به خود آمد و در تشریح این رفتارهای هنجارشکنانه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت: در یکی از روستاهای شهرستان نزدیک مشهد به دنیا آمدم و پدر و مادرم نام «زرین تاج» را برایم انتخاب کردند.

پدرم در روستا زمین کشاورزی داشت و مادرم نیز دوشادوش او به همراه دو برادرم کشاورزی می کردند. من هم که تک دختر خانواده بودم وقتی به 15 سالگی رسیدم، خواستگاران زیادی داشتم اگرچه وضعیت مالی پدرم در حد متوسط هم نبود اما روزگار شیرین و خانواده ای با صفا داشتم. در این میان پدرم طبق آداب و رسوم روستا مرا پای سفره عقد نشاند و آن زمان فهمیدم که نامزدم «هادی» نام دارد.

این درحالی بود که من از زندگی مشترک و ازدواج هیچ آگاهی نداشتم و تنها می دانستم که مانند همه دختران باید ازدواج کنم ولی خیلی زود فهمیدم که علاقه ای به شوهرم ندارم با وجود این، زندگی مشترکمان را در یک فضای سرد و بی روح آغاز کردیم. «هادی» خیلی سعی می کرد به خواسته هایم احترام بگذارد و این گونه مرا خوشحال کند اما من نمی توانستم خودم را با شرایط موجود همراه کنم!

بالاخره یک سال بعد در حالی باردار شدم که دخترم «زیبا» به دنیا آمد که در اوج افسردگی روحی وروانی به سر می بردم اما به خودم «امید» می دادم و اوقاتم را با دخترم سپری می کردم به همین دلیل کمی از تألمات روحی ام کاسته شد و حالم رو به بهبود می گذشت. خلاصه دخترم بزرگ شد و «هادی» که او را بی اندازه دوست داشت برایش گوشی تلفن هوشمند خرید تا به بازی های هیجان انگیز بپردازد و شیطنت های کودکانه اش را کاهش دهد. من هم با گوشی دخترم وارد فضاهای مجازی شدم و به جست وجو در گروه ها و شبکه های مختلف اجتماعی پرداختم تا این که در یکی از همین گروه ها با مردی آشنا شدم که انگار سنگ صبورم بود. من هم که لبریز از کمبود محبت در جست وجوی جملات و گفتار مهرآمیز بودم، سرگذشتم را بی پرده برایش بازگو کردم. «فرزاد» هم به من روی خوش نشان می داد و با طمأنینه به حرف هایم گوش می کرد طوری که گویی او تنها مونس و همدم من شده بود! بدین ترتیب آرام آرام وابستگی شدیدی به «فرزاد» پیدا کردم.

مدتی بعد و در حالی که از انگیزه های اجتماعی او بهره می بردم یک روز پیشنهاد ملاقات حضوری را مطرح کرد و از من خواست برای دیدار با او به یکی از پارک های منطقه بولوار مصلی بروم! ولی من نپذیرفتم چرا که نمی توانستم به تنهایی سفر کنم! با وجود این «فرزاد» آن قدر اصرار کرد و مدعی شد که گفت وگوی رودر رو مرا سبک می کند، پیشنهادش را قبول کردم و با بهانه ای دخترم را در روستا گذاشتم و خودم به مشهد آمدم. او در پارک منتظرم بود و مرا دعوت کرد تا روی نیمکت پارک بنشینم. هنوز درددل هایم با هادی ادامه داشت که او سیگاری را روشن کرد و در حالی که خنده های بی معنی اش مرا نگران کرده بود، یک نخ سیگار هم به من تعارف کرد و گفت: این سیگار همه غم هایت را نابود می کند!

آن قدر با چرب زبانی این جملات را بر زبان می راند که با خجالت و شرمساری، اولین پک را به سیگار زدم! ناگهان سرفه هایم شروع شد و «هادی» همچنان می خندید! احساس می کردم خفه می شوم! خودم را جمع و جور کردم و باقی مانده سیگار را کشیدم در همین حال «هادی» قصد داشت مرا به درون خودرواش ببرد اما انگار کسی جلوی مرا گرفت و من در حالی که عقب عقب می رفتم، شروع به فرار کردم! بعد هم دیگر چیزی به خاطر ندارم تا این که خودم را در کلانتری دیدم و ...

با توجه به اهمیت و حساسیت این ماجرا، زن جوان با صدور دستوری توسط سرهنگ محمد ولیان (رئیس کلانتری مصلای مشهد) و با هماهنگی های قضایی در اختیار مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت تا زوایای پنهان زندگی وی زیر ذره بین کنکاش های روان شناختی قرار گیرد و از سقوط این زن در مرداب خلافکاری جلوگیری شود!

وب گردی

    نظر شما