دوربین مخفی خانه دوست پسرم همه چیز را ضبط کرده بود و رسوا شدم

دوربین مخفی خانه دوست پسرم همه چیز را ضبط کرده بود و رسوا شدم

به دیدارش رفتم که با بد اخلاقی تمام گفت به ازدواج فکر نکن می‌خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی همان طوری که من می‌خواهم.

 

به گزارش 9 صبح؛  روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می‌شدم ناگهان پسری بسیار زیبا با قامتی بلند و جذاب روبه‌رویم ظاهر شد. چنان به من خیره شده بود که گویا سال‌هاست مرا می‌شناسد.

با بی‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی‌کرد و پشت سرم حرکت می‌کرد. با صدایی آرام و گیرا گفت: به خدا دوستت دارم من عاشق شما شده ام و مدت‌هاست که به شما فکر می‌کنم. شیفته اخلاق و شخصیت شما شده ام، سرعتم را زیاد کردم طوری که انگار می‌دویدم؛ تا به حال با چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم. سراسیمه به خانه رسیدم و تا شب اتفاق روز را مرور می‌کردم. فردا هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم در حالی که تیپ جدیدی زده بود. با لبخندی قشنگ حرف‌های دیروز را تکرار کرد و من با بی‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم. او نامه‌ای به سویم پرت کرد و برگشت. دچار تردید شدم که نامه را بردارم یا نه....

دست‌هایم می‌لرزید. دلهره عجیبی داشتم و پس از چند دقیقه بالاخره نامه را برداشتم. نامه‌ای مملو از جملات عاشقانه و چند بار عذرخواهی بابت رفتارهای نسنجیده‌اش نامه را پاره کردم و دور ریختم چند لحظه بعد صدای زنگ تلفن آمد که پاسخ دادم خودش بود می‌خواست بداند نامه را برداشته‌ام که با لحنی تند و بد به او گفتم لطفاً مزاحم نشو به خانواده‌ام می‌گویم! مدام تماس می‌گرفت و می‌گفت هدف بدی ندارم و قصدم خیر است. می‌خواهم با شما ازدواج کنم. قلبم کمی نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، بهش می‌خورد از خانواده پولداری باشد و این در حالی بود که ما خیلی درگیر مشکلات مالی بودیم. از حرف زدن با او خسته نمی‌شدم هر لحظه به تلفنم نگاه می‌کردم و منتظر تماس و پیام او بودم واقعاً صدای زنگش مرا آرام می‌کرد، پس از پایان دانشگاه ساعت‌ها منتظر می‌ماندم که او را ببینم یک روز جلوی دانشگاه او را دیدم و از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. سوار ماشین مدل بالای او شدم تا خیابان‌های شهر را دور بزنیم چنان عاشق و شیفته او شدم که هیچ اراده‌ای از خود نداشتم بویژه وقتی از من تعریف می‌کرد و می‌گفت تو عروسک قشنگ زندگی من هستی و بی‌تو نمی‌توانم زندگی کنم. چنان احساس خوشبختی می‌کردم که گویی خوشبخت‌تر از من در دنیا کسی نیست. روزی از روزها که تاریک‌ترین روز زندگیم بود با سرنوشتم بازی کرد و آبرویم را برد.

طبق معمول سوار ماشین شدم تا خیابان‌ها را دور بزنیم اما من را به خانه‌ای برد که کسی در آن زندگی نمی‌کرد با هم خلوت کردیم و شوخی و خنده‌های فراوان در آن لحظه به یاد حرف‌های خواهرها و مادرم افتادم که نباید با هیچ نامحرمی خلوت کرد و اجازه ورود شیطان را داد. حالم خیلی بد شد و عذاب وجدان گرفتم اما شیطان مرا اسیر خود کرده بود تا به خودم آمدم دیدم قربانی هوسرانی شده‌ام و گوهر پاکدامنی‌ام را از دست داده‌ام، داد زدم و شروع به زدن او کردم که گفت نترس من باهات ازدواج می‌کنم، آتشی در درونم شعله می‌زد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود؛ گریه می‌کردم خودم را می‌زدم حالم آنقدر بد شد که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم هیچ یک از اعضای خانواده‌ام نمی‌دانستند که قصه چیست؟! روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد او بود گوشی را جواب دادم گفت باید ببینمت خیلی خوشحال شدم تصور می‌کردم می‌خواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند به دیدارش رفتم که با بد اخلاقی تمام گفت به ازدواج فکر نکن می‌خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی همان طوری که من می‌خواهم که به او گفتم خیلی بی‌شخصیت و پست هستی از ماشین پیاده شدم که گفت لحظه‌ای صبر کن اول این فیلم را ببین و بعد برو وقتی فیلم را نگاه کردم دنیا بر سرم خراب شد آنچه که بین ما بود را در قالب یک فیلم آماده کرده بود، شروع به فحاشی و داد و بیداد کردم، گفت دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده است بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می‌کنم گریه کردم و چون آبروی خانواده‌ام در میان بود به ناچار تسلیم شدم تا به خود آمدم اسیر دستانش شده بودم و باید هر کاری که می‌گفت انجام می‌دادم. زندگیم به هرزگی کشیده شده بود و خانواده‌ام از همه جا بی‌خبر بودند و من هر روز نگران متوجه شدن آنها بودم روابط خوبی هم در خانواده‌ام نبود همه خشک و سرد بودند و مرا آدم حساب نمی‌کردند شب‌ها کابوس می‌دیدم برای رهایی از این حال بد از خانه گریختم از دیده‌ها مخفی شدم و اکنون در خیابان‌ها خواری و ذلت را تحمل می‌کنم و به گذشته خود می‌اندیشم چگونه نابودش کردم هر وقت به یاد آن فیلم می‌افتم احساس می‌کنم دوربین‌ها مرا زیر نظر دارند پدرم با حسرت دیدن من از دنیا رفت و تا آخرین لحظه از زندگی منتظر دیدار من بود.

 

وب گردی

    نظر شما