همسرم یک مانتو کوتاه جلو باز داد تا بپوشم/ شوهرم رابطه پنهانی با زن فروشنده داشت و شبها خانه نمی آمد
از خوشحالی زبانم بند آمده بود، نه برای پوشیدن مانتو کوتاه بلکه برای داشتن مردی که به نظراتم احترام میگذارد. خلاصه زندگی ما شروع شد و با باردار شدنم دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
به گزارش 9 صبح، در یکی از روزهای سرد زمستان هنگامی که ماه منیرآهسته قدم بر می داشت ، وارد مجتمع قضایی شماره دو ولنجک شد. وی در میان همهمه وهق هق برخی از مراجعان هیچ صدایی را نمیشنید جز صدای قدم های خودش را.
او هنگام بالا فتن از پله ها به سالن طبقه دوم رسید ، به مقابل شعبه رسیدگی کننده رفت، وقتی دید قاضی درحال بررسی پرونده دیگری است ، همانجا روی صندلی کنار زنی حدودا ۵۷ ساله نشست تا در فرصتی مناسب برگه دادخواست تمکین را به قاضی نشان دهد. بعد از ۱۲ زندگی مشترک، بیتفاوتی همسرش از یک طرف و اصرار پدرش مبنی بر بازگشت به زندگی زناشویی او را در وضعیت بدی قرار داده بود.
زن میانسال سر صحبت را با او باز کرد و گفت: نگران نباش انشاالله همه چیز درست میشود و...
اولین آشنایی
ماه منیر به خودش آمد و گفت: نخستین باراست پایم به دادگاه باز میشود. اما ظاهراً باید عادت کنم و بدون آنکه منتظر حرف زدن زن میانسال باشد، ادامه داد 12 سال پیش ، زمانیکه دانشگاه می رفتم ، تصور می کردم زندگی آنطور پیش خواهد رفت که من می خواهم. اما همه چیز برخلاف تصور ذهنی من بود .
یک روز که برای خرید مانتو وارد مغازه ای درحوالی هفت تیر شدم زندگیام به کلی تغییر کرد. صاحب مغازه مانتو فروشی که پسر جوانی بود نگاههای معناداری به من انداخت، وقتی به خانه آمدم پدرم با دیدن مانتو کوتاه و جلو بازی که خریده بودم عصبانی شد و گفت اجازه نمیدهد چنین مانتویی بپوشم. من هم بلافاصله با فروشگاه تماس گرفتم تا مانتو را پس بدهم.
وقتی به مغازه رفتم پسر جوان مانتو را پس گرفت و آرام گفت؛ به نظرم مانتوی کوتاه برازنده شماست! خلاصه با ناراحتی از مغازه بیرون آمدم ، از همان روز تماسهای آن پسر با من شروع شد.
در مدت 4 الی 5 ماهی که با هم حرف میزدیم احساس میکردم برفرازابرها راه میروم. اسم آن پسر کامبیز بود. پس از چندماه به خواستگاریام آمد. میگفت به من علاقه مند شده است . همه چیز بخوبی پیش رفت تا اینکه خانوادهها برای تعیین مهریه باهم وارد صحبت شدند .
خانواده ام اصرار داشتند 300 سکه طلا مهریه ام باشد اما من لج کردم و گفتم با 50 سکه راضیام. وقتی به ماه عسل رفتیم کامبیز همان مانتوی مدل کتی کوتاه و جلو باز را از چمدان بیرون آورد و خواست بپوشم.
ماه عسل شیرین
از خوشحالی زبانم بند آمده بود، نه برای پوشیدن مانتو کوتاه بلکه برای داشتن مردی که به نظراتم احترام میگذارد. خلاصه زندگی ما شروع شد و با باردار شدنم دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
با به دنیا آمدن فرزندم وقتی بزرگتر شد خواستم دوباره برای ادامه تحصیل دانشگاه بروم اما کامبیز مخالفت کرد. اختلافهای ما از همان جا شروع شد.
خیانت
هنوز چندسالی از زندگی مشترکمان نگذشته بود که متوجه تغییر رفتار کامبیزهنگام به صدا در آمدن زنگ تلفن همراهش شدم . او تماس های مشکوکی داشت و این اواخر دائم سرش توی گوشی بود وقتی اعتراض میکرد م ، آنها را مربوط به کارش(حساب و کتاب مغازه ) میدانست. تا اینکه طاقت نیاوردم یک روز بدون اینکه به او اطلاع بدهم به در مغازه رفتم.
آنجا متوجه شدم با خانم فروشنده مغازه اش به رستوران رفته است. آنجا بود که یقین پیدا کردم همسرم با فروشنده اش ارتباط پنهانی دارد، با ناراحتی به خانه بازگشتم .
شب وقتی به خانه آمد بر سر این موضوع بین ما جدال لفظی بالا گرفت اما باز هم منکر ارتباط غیرمتعارفش شد. از او خواستم اگر راست میگوید فروشنده را اخراج کند اما زیر بار نرفت و گفت مسائل کاری او به من ربطی ندارد.
موضوع را با والدینم در میان گذاشتم اما آنها طرف کامبیز را گرفتند و گفتند؛ خوب نیست برای هر چیز بیارزشی زندگیات را به نابودی بکشانی . به آن خانم زنگ زدم و خواهش کردم پایش را از زندگی ام بیرون بکشد.
او موضوع را به همسرم گفته بود و همان شب در خانه مان جنجال به پا شد . نزدیک 4 سال تمام با هم بحث و جدال داشتیم اما همسرم حاضر نبود فروشنده زن را اخراج کند.
بخاطر فرزندم
پدرو مادرم نیز مرتب میگفتند مواظب باش نزد بستگان آبروریزی نشود . بنابراین به خاطر آینده فرزندمان کوتاه آمدم و تحمل کردم. حضور آن زن مثل خوره به جانم افتاده بود .
کامبیز رفته رفته به بهانه اینکه مشتری داشته است بیشتر اوقات دیر وقت به خانه می آمد و حتی برخی شب ها هم به بهانه اینکه نزد دوستانش می رود به خانه نمیآمد. زندگیام کم کم داشت از بین میرفت.
از یک طرف خانوادهام حمایتم نمیکردند و از طرف دیگر همسرم اهمیتی به من نمیداد. تمام عشقم شده بود پسرم. بالاخره یک روز دلم را به دریا زدم و به حالت قهر به خانه پدرم برگشتم.
همسرم هم تا چند ماه به سراغم نیامد به محض اینکه خانوادهام فهمیدند میخواهم طلاق بگیرم، پدرم پا پیش گذاشت و با کامبیز حرف زد. سه ماه بعد به خانه ام برگشتم. حالا دو سال است که خانه پدرم هستم.
کامبیزهم هفته ای یک روز برای دیدن پسرمان می آید و به من هیچ توجهی ندارد . پدرم گفته اگر طلاق بگیرم در خانهاش جایی ندارم، این درحالی است که همسرم نیز طلاقم نمیدهد... در وضعیت بدی گرفتار شدهام. به نظر شما مردی که دو سال همسرش را رها کند و نسبت به همه چیز بی تفاوت باشد ، اهل زندگی است؟
در این میان زن میانسال جواب داد چه بگویم ؟اما به نظرم بهتر است با کمک بزرگترها مشکلات را حل کنی .
ماه منیر به زن میانسال گفت: پدرم نه به دادگاه میآید نه با همسرم حرف میزند. اجازه هم نمیدهد کسی از مشکل ما باخبر شود... آخرین باری که خودم با شوهرم حرف زدم گفت تمایلی به ادامه زندگی ندارد، اما جرأت ندارد جلوی پدرم حرف طلاق بزند. حالا دادخواست تمکین داده است.
اکنون آمدهام از قاضی بپرسم اگر باز هم به خانه بروم همسرم نسبت به من بیتفاوت باشد باید چه کار کنم؟ سپس ماه منیر وارد شعبه شد .قاضی درحال رسیدگی به پروندهای بود به زن جوان اجازه داد بنشیند.
ماه منیر ابلاغ را نشان داد و گفت: آقای قاضی حکم تمکین داده ای اگر خانه رفتم و همسرم دوباره رفتارهای گذشته را تکرار کرد تکلیف چیست؟ این درحالی است که همسرم نیز خواهان جدایی است اما از ترس پدرم جرات نمی کند مرا طلاق دهد.
نظر شما