بهمن بلای شرم آوری سر من آورد که کارم به بیمارستان کشید
از این که با جنس مخالف همکلاس شدهام خیلی به خودم می نازیدم انگار از یک قفس آزاد شده ام و حالا می توانم با هر کسی که دوست دارم ارتباط برقرار کنم به همین دلیل داشتن رابطه با پسرها را برای خودم یک «حق» می دانستم.
به گزارش ۹ صبح؛ دختر ۱۹ ساله ای وارد کلانتری شده , از یک جوان ۲۲ ساله شکایت کرد.
این دختر جوان با بیان این که آینده و هستی ام را از دست دادم درباره این ماجرای تلخ و تاسفبار به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: مهر ماه گذشته وقتی در دانشگاه پذیرفته شدم خیلی احساس بزرگی و غرور می کردم.
از این که با جنس مخالف همکلاس شدهام خیلی به خودم می نازیدم انگار از یک قفس آزاد شده ام و حالا می توانم با هر کسی که دوست دارم ارتباط برقرار کنم به همین دلیل داشتن رابطه با پسرها را برای خودم یک «حق» می دانستم.
در این شرایط خودم را یک سر و گردن بالاتر از دیگران می دیدم و در هر گفت و گویی با افراد مختلف تلاش می کردم صحبت را به جایی بکشانم که مشخص شود من «تحصیل کرده» هستم .
این موضوع حتی در نوع پوشش و رفتارهای شخصی ام نیز تاثیر گذاشت. از آن روز به بعد پرسه زنی های من در فضای مجازی بیشتر شد و در بسیاری از گروه ها عضو شدم تا این که بالاخره همین پرسه زنی ها در فضای مجازی کار دستم داد و زندگی ام را نابود کرد.
ماجرا از آن جا آغاز شد که در یکی از گروه های اجتماعی با جوان ۲۲ ساله ای به نام «بهمن» آشنا شدم و در مطالبی که به اشتراک می گذاشتم مدام از الفاظ خارجی استفاده می کردم.
او هم که نقطه ضعف مرا فهمیده بود همواره از من تعریف و تمجید می کرد به گونه ای که این ارتباط مجازی به جملات عاشقانه و موضوع ازدواج کشید.
خیلی زود قرار و مدارهای مان در پارک ها و کافی شاپ ها آغاز شد و من و بهمن حتی در کوچه و خیابان هم با یکدیگر ملاقات می کردیم تا این که بعد از گذشت چند ماه از این ماجرا او مرا به بهانه دیدار با مادرش به منزل خودشان دعوت کرد من هم که فکر می کردم بهمن قصد ازدواج با مرا دارد پیشنهادش را پذیرفتم و به منزل آن ها رفتم اما زمانی که قدم به درون منزل گذاشتم تازه فهمیدم هیچ کس در آن خانه نیست تصمیم به بازگشت گرفته بودم که بهمن متوجه موضوع شد و خیلی خونسرد گفت پدر و مادرم برای خرید هدیهای برای شما بیرون رفته اند و تا چند دقیقه دیگر باز می گردند تا شما یک استکان چای میل کنید آن ها هم می رسند.
به ناچار از تصمیمم منصرف شدم و لیوان چای را نوشیدم که با نبات شیرین شده بود ولی چند دقیقه بعد چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم تازه فهمیدم چه بلای شرم آوری بر سرم آمده است. هیچ کس درمنزل نبود، اشک ریزان از آن خانه بیرون آمدم و تلفنی با بهمن تماس گرفتم و فریاد زدم چرا هستی و آیندهام را نابود کرده ای؟!
او هم بدون هیچ نگرانی از فیلمی شرم آور سخن گفت که از من درون خانه تهیه کرده است و حالا قصد اخاذی از مرا داشت.
با شنیدن این جملات تازه به خودم آمدم که چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده ام! دیگر گریه و پشیمانی هم سودی نداشت و یک رسوایی بزرگ انتظارم را می کشید به همین دلیل و با یک تصمیم احمقانه دیگری تعدادی قرص را بلعیدم تا خانواده ام را از این آبروریزی نجات بدهم ولی مادرم که متوجه حال وخیم من شده بود بلافاصله با اورژانس تماس گرفت و من مدتی را در بیمارستان بستری شدم و در یک جدال عجیب با مرگ سیاه بالاخره نجات یافتم ولی باز هم به دلیل بیماری افسردگی شدید به سر می برم و تازه فهمیدم که بهمن جوان معتادی است که با خرید و فروش مواد مخدر روزگارش را به سختی می گذراند حالا هم دست به دامان قانون شده ام تا….
نظر شما