بعد مراسم ازدواج وقتی چهره بدون آرایش همسرم را دیدم فهمیدم او..!
داماد جوان وقتی بعد از مراسم عروسی همسرش را بدون آرایش دید غش کرد.
به گزارش 9 صبح به نقل از سانا پرس، بدون این که دل و دماغ کاری داشته باشد شروع به قدم زدن کرد. از آن جا تا خانهشان چند دقیقه بیشتر راه نبود ولی خب برای او هر چه بیشتر طول میکشید بهتر بود. رسیدن به خانه به معنای زجر بزرگی بود.
بالاخره به خانه رسید. در را باز کرد و وارد شد. از سکوت خانهشان تعجب کرد. همیشه صدای تلویزیون گوش فلک را کر میکرد. شاید خواهرش در خانه نبود.
کجایی مادر؟ هیچ صدایی به گوش نرسید. سراغ یخچال رفت. یک ظرف میوه شسته شده درون یخچال بود. آن را برداشت و شروع به خوردن کرد.
نیم ساعتی در تنهایی به سر برد. چقدر وقتی مادر و خواهرش در خانه نبودند، خانهشان آرامش داشت. بیاختیار نگاهش به عکس قاب گرفته پدرش افتاد. پدرش حتماً از دست مادرش دق مرگ شده بود. مگر یک آدم چقدر طاقت دارد. در همین فکرها بود که صدای مادر میخکوبش کرد: کی آمدی؟
نیم ساعتی میشود. مادرش در گوشهای نشسته بود و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت:
خب پسرم وقت آن رسیده که زن بگیری. خودم زنت را انتخاب کردهام و هفته آینده هم مراسم عقدکنان است. به هیچ چیز کار نداشته باش.
با تعجب رو به مادرش کرد، او اصلا نمیخواست ازدواج کند آن هم با دختری که اصلا نمیشناخت: آن دختر کی هست؟
مادر سگرمههایش را درهم کرد: کسی که من انتخاب کرده ام. مگر میشود کسی که من برای تو در نظر میگیرم بد باشد.
مگر میشود من کاری بکنم که به ضرر تو باشد. این چه سوالی است که میکنی. زن تو کسی است که من میگویم.
حرف حرف مادر است
عباس میدانست در این باره بیشتر حرف زدن بیفایده است. حرف، حرف مادرش بود و بالاخره درباره مهمترین مسئله زندگیاش که ازدواج بود هم مادرش تصمیم گیرنده بود.
یک هفته ذهن عباس درگیر این مسئله بود. یک هفته بود که عباس نمیدانست چه کار کند.
دایم در ذهناش اسامی همه دخترهایی را که مادرش به آنها علاقه و لطف داشت مرور میکرد.
روز عقدکنان فرا رسیده بود. نمیدانست شاد باشد یا غمگین؟ فقط خدا خدا میکرد که انتخاب مادرش زیاد بد نباشد.
مادر گفته بود اصلاً لازم نیست که دنبال عروس بروی. خودم همه کارها را رو به راه کرده ام.
عروس کیست؟
سر سفره عقد کنار عروس نشسته بود. بیآن که بداند آن عروس کیست؟ چندبار سعی کرده بود داخل آینه به چهره عروس نگاه کند ولی او چهرهاش را در میان چادر پیچانده بود.
فکری بزرگ ذهنشاش را آزار میداد که یک دفعه متوجه صدای خواهرش شد: بگو بله.
بیاختیار بله را گفت. صدای هلهله و شادی فضا را پر کرد. در یک لحظه با دیدن عروس سرش گیج رفت و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد شروع به گریه کرد. مادرش کاری کرده بود که حتی دشمن هم نمیکرد؛ بتول دختر همسایه سرکوچهشان را که سالها بود با مادرش رفت و آمد داشتند برای او انتخاب کرده بود.
زشتی بتول
در طول این سالها هر وقت این دختر را دیده بود دلش به حال او سوخته بود. بتول دختری زشت بود که از نظر ذهنی مشکل داشت.
چند روزی به حالت قهر به خانه نرفت بلکه بتواند همه چیز را به هم بریزد. یکی از همکاران وقتی در جریان قرار گرفت به او قول داد که کاری برایش انجام بدهد.
او گفت: ببین عباس تو هم خودت را به دیوانگی بزنی مشکل حل میشود. این طوری هیچ کس به تو کاری ندارد. خودبه خود طلاق دختره را میگیرند.
عباس سر کار نرفت
عباس چند هفتهای از رفتن به سر کار خودداری کرد و کارهایی از او سر زد که هیچ آدم عاقلی انجام نمیداد. ولی از گوشه و کنار شنید که همه میگویند:
این طوری بهتر شد. دو تا دیوانه راحت میتوانند با هم کنار بیایند و زندگی کنند.
عباس از این که حرفش در دهانها افتاده بود، به شدت عصبی بود.
تا کی باید تحقیر میشد. بالاخره تصمیم خودش را گرفت.
بعد از سالها باید جلوی مادرش میایستاد، احترام به مادر با تحت سلطه بودن فرق داشت.
به سمت دادگاه خانواده رفت. اول باید تکلیف ازدواج با همسرش را روشن میکرد، زندگی با یک زن بیمار برای او غیرممکن بود.
نظر شما