روایتی از ساعات نفسگیر پیش از یافتن بالگرد رئیسجمهور
شب بود و تاریکی مطلق. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند. قلبم داشت از جا در میآمد. خودم را رسانده بودم پشت معدن مس و جنگلهای پیرداوود یا به قول محلیها «حسنو مشهسی.»
به گزارش 9صبح، فرهیختگان نوشت: ۱- من عاشق جنگلم. عاشق قدمزدن در جنگل، آن هم در سکوت محض. اردیبهشت باشد و زمین زیرپایت هم که سبز، میشود نور علی نور. باران ببارد و پانچو پوشیده باشی، کتانیها را بکوبی و بروی؛ هر از گاهی صدای پرندهای یا شُرشُر آبی در گوشهای این سکوت را بشکند. قدم داخل تکههای ابر بگذاری و نم را روی صورتت احساس کنی. شبمانی در جنگل هم که تازگیها یک تفریح باکلاس شده.
۲- شب بود و تاریکی مطلق. ابرها جلوی ماه را گرفته بودند. قلبم داشت از جا در میآمد. خودم را رسانده بودم پشت معدن مس و جنگلهای پیرداوود یا به قول محلیها «حسنو مشهسی.» با کتوشلوار سرمهایام که هفته پیش خریده بودم و کفشهای ورنی پلوخوریام، بدون اینکه وقت لباس عوض کردن و کفش عوض کردن داشته باشم خودم را به آنجا رسانده بودم. حتما در حالت عادی به هرکسی بگویی با این کفش و لباس میخواهم بزنم به جنگل، در عقلت شک میکرد. گروهی از بچههای بسیج با پوتینهای سیاه یا خاکی و شلوار پلنگی یا پیکسلی و بارانیهای سرمهای (رنگهای دیگری هم بود به گمانم) همراه گروهی از بچههای هلالاحمر با کاپشنهای معروف نورثویس، کوله بر دوش و کفشهای مخصوص کوهنوردی بهپا (که خبر دارم در دیجیکالا چند میلیون قیمت میخورد)، میخواستند از سینهکش کنار جاده روستایی وارد جنگل شوند. صدایی را از جمع شنیدم که من را به اسم کوچک صدا زد. حاج محسن بود. به گمانم همین چند هفته پیش او را در ستاد انتخاباتی حاجآقا آلهاشم برای انتخابات خبرگان دیده بودم؛ با بچههای بسیج محله آمده بود.
چند دشتبان کارمند منابع طبیعی در حال تشریح جنگل و منطقه پیرامونی برای جمع بودند. عبدالله شادی فرمانده جمع بود. جمع ۲۹ نفری را شش گروه پنج نفری کرد. دویدم کنارش و گفتم من پنجمی آن گروه چهار نفره. گفت با این کفش و لباس؟ گفتم باید بیایم حاج عبدالله! مواظبم. به نفر کناریاش گفت از ساک من داخل ماشین کاپشن را بیاور و بده به حامد. در همان چند دقیقه هم سردم شده بود. از روی همان کت سرمهای کاپشن همرنگش را پوشیدم و کلاهش را کشیدم سرم و در یک خط راه افتادیم. فرمانده گفت تا یال جنوبی پرتگاه در یک خط میرویم و آنجا گروه گروه میشویم.
سبزههای خودرو زیر پا له میشدند و بویشان تا عمق جان بالا میآمد. آه که چه ذوقی میکردم اگر در موقعیتی بهتر و تعطیلات آخر هفته در چنین موقعیتی قرار میگرفتم؛ مثل پارسال که آقا مهدی نورمحمدزاده لیدر شد و آمدیم به شبمانی در همین جنگل. بنده خدا از ترس حیوانات وحشی شب را آتش روشن کرد و بیدار ماند و ما در چادر خوابیدیم. یادم افتاد یک ساعت پیش کنار جاده، امیر ارتش داشت به سربازانش میگفت این جنگل گراز و گرگ و خرس دارد و مواظب باشند. نگرانیام بیشتر شد برای گمشدههایی که داشتیم دنبالشان میگشتیم. صدای بچهها بلند شد به فریاد: آقای رئیسی! حاجآقا آلهاشم! حاج آقا! حاج آقا...
چند کیلومتر تا دل جنگل رفته بودیم و برایم عجیب بود که موبایل هنوز آنتن دارد. حتی اینترنت گوشی هم گرچه ضعیف اما آنتن داشت و چند فیلم هم فرستادم برای دوستانم در تهران. خبر داشتیم که موبایل حاجآقا آلهاشم هم آنتن دارد و چند تماس تاییدشده داشتهاند. همین امید را زنده نگه داشته بود و در فکر همه آنهایی که زده بودند به دل جنگل، رسیدن کنار تنهای زخمی بود. رسیدیم به اول پرتگاه. دشتبانها از سختی مسیر گفتند و از آنهایی که تجهیزات به همراه نداشتند، خواستند مسیر را به سمت راست و هموار ادامه دهند. گروه دو دسته شد. سیاهی مطلق بود. من با همان کفشهای پلوخوری که آب کشیده بود، نشستم کنار چند نفری که دم «یاحسین، یاحسین، یا ثارالله» گرفته بودند. نور چراغقوه پیشانی (هدلایت) یکی از بچهها تنها نور آن سیاهی مطلق بود. یکی سیگار روشن کرد و نور آتش نوک سیگار هم اضافه شد. دوستان از تهران تماس گرفتند که هیچکس نخوابیده و همه پای تلویزیون هستند. اگر میتوانی یک ارتباط تلفنی با شبکه۲ برقرار کنیم. بله را گفتم و راهم که رسیده بود به سربالایی را پیش گرفتم. دوستان پشت سرم که کفشهایم را میدیدند، هوایم را داشتند. گوشی زنگ خورد و پیش شماره ۹۸۲۱+ افتاد و فهمیدم که تماس معهود است. مجری ولادت امام رضا(ع) را تبریک گفت و از آخرین خبرها پرسید. گفتم که پنج، شش کیلومتر در دل جنگل به سمت روستای «اوزی» هستیم و مشغول جستوجو. نفس نفس زدنم ملموس بود و مجری خواست گوشهای بایستم. گفتم که انشاءالله بچههای جستوجوگر دستپر از دل جنگل بیرون خواهند آمد و به ایران در صبح ولادت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) عیدی خواهند داد. گفتم ما به معجزه ایمان داریم و انشاءالله امشب معجزه را خواهیم دید. بعد از خداحافظی، ساعت گوشی را چک کردم؛ یک ربع از دو نصف شب گذشته بود.
۳- آبا (مادر بزرگ مرحومم) مدام میگفت خدا امید هیچکسی را ناامید نکند. تا صبح دوشنبه معنای این دعا را به خوبی نفهمیده بودم. سوار سمند حسین بودیم و در راه بازگشت به تبریز. انگار راه کش آمده بود. مگر ما دیروز همین جاده تبریز- ورزقان را نیمساعته نیامده بودیم؟ نه! دیروز با شوق رسیدن به عزیزانمان آمده بودیم و حالا با دست خالی و خبر شهادت رئیسجمهور، حاجآقا آلهاشم که برای ما جوانهای تبریز پدرمقام بود، دکتر امیرعبداللهیان که خیلی دوستشان داشتم و شمارهاش را در گوشی ذخیره داشتم و یک نصفشبی به جای امین عبداللهیان او را زابهراه کرده بودم و استانداری که چهار ماه به همکاری با او افتخار داشتم، برمیگشتیم. بلوتوث گوشی را وصل کردم به ضبط ماشین و صدای روضه آذری وداع بلند شد:
هر باشون که عشق ابتلاسی وار
باشه یتمین بیر بلاسی وار
هرکسون منه اقتداسی وار
قانیلن ادر شستوشو باجی
نظر شما