راز شومی که پسر ۳۰ ساله به خاطرش خود را حلق آویز کرد !
پسر جوان چندین بار به حرفهای پدر مشکوک شده بود تا اینکه بالاخره با پیدا کردن چند عکس و در آستانه ازدواجش رازی بزرگ برملا شد.
به گزارش 9 صبح ، جوان ۳۰ سالهای که با اقدام سریع مادرش از مرگ هولناک نجات یافته بود، درباره رازی که او را تا سرحد مرگ کشاند به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: ۳برادر دارم و در رشته مهندسی مکانیک تحصیلاتم را به پایان رساندم. از همان دوران کودکی در تعمیرگاه خودرو شاگردی می کردم به همین دلیل هم به این شغل علاقه مند شدم وبعد از پایان تحصیلات، تعمیرگاهی در مشهد راهاندازی کردم. در این میان فقط با برادر کوچک ترم احساس ارتباط عاطفی بیشتری داشتم و همواره از رفتارهای عجیب و سرزنشهای توهین آمیز پدرم ناراحت میشدم چرا که او بین من و برادرانم فرق میگذاشت به گونهای که این رفتارهای مشکوک او بسیار مرا آزار میداد.
او حتی مکانیکی را دوست نداشت و آرزو میکرد کاش خداوند دختری به او عنایت میکرد تا مجبور نبود رفتارها وخواسته های مرا تحمل کند. خلاصه در حالی عازم سربازی شدم که به خاطر تخصصم در امور ترابری پادگان، خدمتم را به خوبی به پایان رساندم وبه مشهد بازگشتم ولی رفتارهای سرزنش آمیز پدرم تغییری نکرد و او به هربهانه ای به مشاجره با من می پرداخت وگاهی کتکم میزد به همین دلیل من هم به پدر بزرگم پناه میبردم و چند روز در خانه آنها زندگی میکردم و در نهایت با وساطت مادرم به خانه بر میگشتم به طوری که گویی پدرم مرا دوست ندارد تا حدی که در میان عصبانیت و مشاجرههای خشم آلود فریاد می زد«تو اصلا فرزند من نیستی!»
روزها به همین ترتیب سپری میشد تا این که من مدتی قبل عاشق دختری افغانستانی شدم که با خانوادهاش در همسایگی پدربزرگم زندگی میکرد. پدرم وقتی ماجرای عاشقی مرا فهمید سخت برآشفت به طوری که هیچگاه او را چنین خشمگین ندیده بودم. او در میان سرزنش های توهین آمیزش به من گفت:همین اندازه هم نمی فهمی که ازدواج با اتباع غیرمجاز دردسرهای وحشتناکی دارد؟ چرا که آن ها هویت رسمی ندارند! خلاصه آن شب پدرم مرا از خانه بیرون انداخت و من شب را به انباری منزل رفتم و در آن جا خوابیدم اما صبح درون لوازم کهنه و کتاب ها شناسنامه ای از پدرم پیدا کردم که فقط نام من در آن ثبت نشده بود حتی در عکس های قدیمی هم من در کنار پدر ومادر وبرادرانم نبودم! با آن که خیلی به این موضوع مشکوک شدم ولی چیزی به خانواده ام نگفتم. مدتی بعد از این ماجرا خاله ام از آلمان به ایران آمد و مادرم مخفیانه مرا به دیدار او فرستاد. از سوی دیگر خیلی مضطرب تاکید کرد که به کسی از این دیدار چیزی نگویم. خاله ام که از دیدن من خیلی خوشحال شده بود مرا درآغوش کشید وحتی از دختر افغانستانی پرسید که عاشق او شده بودم. چند روز بعد خاله ام درحالی به آلمان بازگشت که از من خواست با آن دختر ازدواج کنم! مادرم نیز بعد از این ماجرا به ازدواجمان رضایت داد ولی پدرم که این موضوع را شنید خشمی وحشتناک وجودش را فراگرفت ودرحالی که به خاله ام توهین می کرد رازی عجیب را از گنجینه اسرارش بیرون ریخت.
او در حالی که به التماسهای مادرم توجهی نداشت با چهرهای ترسناک به من گفت:آن زن مادر واقعی توست. او هم مانند تو سالها قبل عاشق مردی از اتباع خارجی غیرمجاز شد و با او به افغانستان فرارکرد. آن جا شوهرش هر بلایی که توانست سر او آورد و بعد هم در حالی که مادرت تو را باردار بود به کشور دیگری گریخت. مادرت برای یافتن او تلاش کرد به صورت غیرقانونی به آلمان برود ولی به چنگ قاچاقچیان انسان افتاد و همه پول ها و طلاهایش را از دست داد. هنوز یک ساله نشده بودی که مادرت برای فرار از بدنامی، تو را از طریق یکی از دوستانش به مشهد فرستاد و خودش هم به آلمان مهاجرت کرد تا شاید ردی از شوهرش بیابد! حالا هم دیگر روی بازگشت ندارد چراکه به نصیحتهای دلسوزانه دیگران گوش نکرد!…
این جوان ۳۰ ساله ادامه داد:دیگر چیزی از حرفهای پدرم نفهمیدم وآن قدر درتنگنای روحی وحشتناکی قرار گرفتم که در یک تصمیم احمقانه قصد داشتم خودم را با چادر مادرم حلق آویز کنم که او متوجه شد و مرا نجات داد. اکنون مادرم می گوید:پدرم در بیان این راز خانوادگی بزرگ نمایی کرده است وبخشی از این ماجرا حقیقت ندارد اما ای کاش …
با توجه به وضعیت روحی وروانی این جوان مجرد،وی با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احمد آبکه(رئیس کلانتری طبرسی شمالی)به مرکز روان شناسی پلیس معرفی شد.
نظر شما