نابودی زندگی زن جوان بخاطر ناتوانی در نه گفتن

زن جوان به خاطر یک رفاقت احمقانه و ناتوانی در نه گفتن به دوستش همه چیز در زندگی اش را از دست داد.
به گزارش 9صبح؛ سرگرد سمانه مهربانی، معاون اجتماعی پلیس آگاهی تهران بزرگ در یادداشتی نوشت، زن جوان روی نیمکت بازداشتگاه به انتظار گفتوگو با من نشسته بود. ظاهرش هیچ شباهتی به سارقان حرفهای نداشت. بیشتر از آنکه شبیه سارقی باشد که از منزل نزدیکانش با نقشه قبلی سرقت کرده، شبیه زن خانه دار سادهای بود که هر روز به نظافت خانه میرسد، ناهار درست میکند و به انتظار همسرش مینشیند و بی خبر از هیاهوی دنیای بیرون از خانه اش، به گلها آب میدهد، موهایش را میبافد وداستانهای دنباله دار مجلات زنانه را میخواند.
کنارش مینشینم و دقیقتر نگاهش میکنم، حتی زخم و جای بخیه تازه روی صورتش نتوانسته بود زیبایی اش را پنهان کند. بعد از ثبت مشخصاتش از او میخواهم تا از علت دستگیری اش بگوید. اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: سر یک رفاقت چند سالهی مزخرف، زندگیام را نابود کردم.
با مینا از دوران دبیرستان دوست بودم و این دوستی بعد از ازدواج هم ادامه پیدا کرد. مینا خیلی زود از همسرش جدا شد و برای ادامه زندگی به شهرستان رفت. زیرا والدینش چند سالی بود که بعد از ازدواج او به زادگاهشان برگشته بودند. همسرم به واسطه شغلش مجبور بود تادو هفته در ماه مرا تنها بگذارد و به سفر برود. در این ایام مینا از شهرستان به منزل ما میامد تا من تنها نباشم.
دفعه آخری که به تهران آمد پیشنهاد عجیبی داد که من اول مقاومت کردم ولی آنقدر خواهش و التماس کرد که تسلیم شدم. مینا گفت بیشتر از این نمیتواند با خانواده اش زندگی کند و قصد دارد به تهران برگردد، اما پول و سرمایهای برای خرید خانه ندارد. گفت اگر بتوانیم نقشه یک سرقت کوچک را از یکی از اقوامت که وضعیت مالی خوبی دارد بکشیم و عملی کنیم همه مشکلات حل میشود. هم من مستقل میشوم و هم تو در این خانه شریک هستی و میتوانی اگر مشکلی پیدا کردی همسرت را ترک کنی تا با هم زندگی کنیم. تصمیم عجیبی بود خیلی مقاومت کردم و در نهایت تسلیم چرب زبانی و التماس هایش شدم.
قرار شد من به دیدن خالهام بروم و بعد از ورود در آپارتمان را باز بگذارم تا همدست مینا وارد شود و ما را تهدید کند و بعد از گرفتن طلاها و گوشی هایمان آنجا را ترک کند. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که همدست مینا که پسری جوان بود و من تا به حال او را ندیده بودم خالهام را مورد ضرب و شتم قرار داد من هم عصبانی شدم و به سمتش حمله کردم و نتیجه اش هم شد همین زخم چاقویی که روی صورتم میبینید. با وجود اینکه کسی به همدستی من با سارقین پی نبرد ولی عذاب وجدان اجازه نداد به پنهانکاریام ادامه دهم. فردای آن روز به کلانتری رفتم و خودم را تحویل دادم و تمام ماجرا را تعریف کردم. از همانجا به مینا زنگ زدم و خواستم تا اموال سرقتی را برگرداند. وقتی دید پلیس از نقشه ما باخبر شده اموال را با پیک فرستاد و ناپدید شد. حالا من ماندم و شرمندگی سرقت از خالهام. مانده بودم با خشم و عصبانیت خانوادهام چه کنم که، اتفاقی دیگر مرا در این چند روزه نابود کرد. آنهم درخواست طلاق همسرم بود. پیغام داد با این آبروریزی نمیتواند با من زندگی کند و در اولین فرصت از من جدا میشود. به خاطر یک رفاقت احمقانه، به خاطر ناتوانی در نه گفتن به دوستم همه چیزم را از دست دادم. دوستی که تا منافعش را در خطر دید فرار کرد و مرا با تبعات این تصمیم اشتباه تنها گذاشت.
نظر شما