خودسوزی دختر جوان در لباس عروسی

زنی با مراجعه به پلیس به خاطر شرایط ناگواری که در آن گرفتار و خانوادهاش به نابودی کشیده شده بود، کمک خواست.
به گزارش 9صبح؛ زنی که بیشتر از ۵۰ بهار از عمرش نگذشته بود و چهره رنجورش از تلخکامیهای روزگار حکایت داشت به مددکاران اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم. تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواندم چراکه تحصیل دخترها در آن زمان مرسوم نبود.
پدرم روی زمینی که از پدربزرگم به ارث رسیده بود، کشاورزی میکرد و مادرم هم برای خودش یک زمین کشاورزی دیگر داشت که از پدرم هدیه گرفته بود. محصولات کشاورزی مادرم خیلی زود فروش میرفت و در آن سالها اهالی روستا اعتقاد داشتند مادرم «جنزده» و به قول آنها «آلزده» شده است.
من که پنجمین فرزند خانواده بودم، در ۱۱سالگی با پسرخالهام ازدواج کردم. قیصر سنگکار ساختمان بود و از نظر مالی مشکلی نداشتیم تا اینکه من بعد از تولد سومین فرزندم دیگر نتوانستم فرزندی به دنیا بیاورم چون همه فرزندانم سقط میشدند. زمانی که بهشدت ناامید شده بودم، خورشید را به دنیا آوردم و او زنده ماند. خیلی خوشحال بودم. او دختری زیبا و شیرینزبان بود به طوری که زندگی ما را دگرگون کرد. هر روز که میگذشت بر زیبایی چهره دخترم افزوده میشد. او واقعا یک خورشید درخشان بود و در دلها جا میگرفت.
خورشید از همان ۹ سالگی خواستگاران زیادی داشت. از افراد غریبه گرفته تا اهالی روستا، مدام از دخترم خواستگاری میکردند، اما خورشید به هیچ وجه راضی به ازدواج نمیشد. او معتقد بود باید درس بخواند تا پزشک شود. ما هم دیگر ماجرای ازدواج او را جدی نگرفتیم تا اینکه در ۱۵سالگی، وقتی پدرش یک گوشی هوشمند برایش خرید، تازه فهمیدیم او در شبکه اجتماعی «لاین» با پسری که ساکن آلمان است آشنا شده و با او ارتباط دارد.
دیگر خورشید آن دختر سابق نبود. درسهایش بهشدت ضعیف شد و در خودش فرورفت. او دیگر حتی در امور خانهداری هم به من کمک نمیکرد. تصور من هم این بود که این روزهای عاشقی زودگذر است و به محض اینکه کمی بزرگتر شود، خودش بهخوبی میفهمد که این عاشقی فقط یک هیجان و هوس زودگذر دوره بلوغ است.
یک سال از این آشنایی و رفتارهای عجیب دخترم میگذشت که صالح به خواستگاریش آمد، اما در همان برخورد اولیه تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی ما کاملا آشکار بود و به همین خاطر پدر خورشید با این ازدواج مخالفت کرد. خورشید اصرار به ازدواج داشت و مدعی بود که صالح را دوست دارد و میخواهد با او به آلمان برود. ما هم که میدانستیم اینها فقط به خاطر هیجانات روحی و تبلیغات واهی درباره خارج از کشور است، پای حرف خودمان ایستادیم و به خانواده صالح پاسخ منفی دادیم. از آن روز به بعد دیگر هیچکس خنده خورشید را ندید.
مدتی بعد صالح به دخترم پیشنهاد فرار داد و از او خواست مدارک هویتی خود را بردارد و با هم به آلمان بروند. آن شب خورشید پنهانی از خانه فرار کرد و به محل قرار با صالح رفته بود که یکی از بستگانمان به طور اتفاقی آنها را دید و به شوهرم خبر داد. قنبرهم بلافاصله با موتورسیکلت به مسافرخانه رفت و دخترم را با کتککاری و سر و صدا به خانه بازگرداند.
از آن روز به بعد وقتی ماجرای فرار دخترم در میان اهالی پیچید، هر کس تهمتی میزد و حرفهای نامربوطی بر زبانشان جاری میشد. کار به جایی رسید که قنبر گوشی دخترم را گرفت و چند بار او را کتک زد. این در حالی بود که تا آن زمان خورشید جز نوازش و عشق پدرش چیزی ندیده بود.
چند ماه بعد از این ماجرا خورشید ادعا کرد که صالح ازدواج کرده است و اینگونه خیال ما راحت شد .احساس میکردیم آن عشق هیجانی دوران نوجوانی از سر خورشید افتاده است، ولی او هر روز بیشتر در خودش فرومیرفت و حتی درس و مدرسه را هم رها کرد.
در این شرایط بود که پسربزرگم عاشق دخترخالهاش شد و از سوی دیگر هم پسر خواهرم به خورشید عشق می ورزید، اما خورشید غلام را دوست نداشت و به این ازدواج راضی نبود. من و خواهرم خیلی با خورشید صحبت کردیم، ولی نشد.
خواهرم که اوضاع را اینگونه دید، او هم با ازدواج دخترش با پسرم ابراهیم مخالفت کرد. کار به جایی رسید که ابراهیم مقابل خواهرش زانو میزد و التماس میکرد با غلام ازدواج کند که او هم به عشقش برسد. با این رفتارها و التماسها بالاخره خورشید رضایت داد و با غلام ازدواج کرد. ابراهیم و سمیرا هم پای سفره عقد نشستند. اما در طول یک سال دوران نامزدی حتی یک بار هم خورشید با غلام صحبت نکرد و او را به اتاقش راه نداد. در این وضعیت بزرگترها معتقد بودند که اگر زندگی مشترک خودشان را آغاز کنند به یکدیگر علاقهمند میشوند و این روزها به پایان میرسد. این بود که با خانواده خواهرم توافق کردیم و عروسی هر دو فرزندمان را با هم گرفتیم.
دو عروس و دو داماد در یک شب وارد جشن ازدواج شدند، اما آن شب خورشید بهشدت ناراحت بود و مدام گریه میکرد. بعد از برگزاری جشن عروسی، خورشید و غلام به خانه خودشان رفتند، اما من دلشوره عجیبی داشتم. قرار بود روز بعد مجلس پاتختی بگیریم، اما هنوز هوا گرگ و میش بود که ناگهان غلام وحشتزده و سراسیمه به خانه آمد و فریاد زد خورشید را به بیمارستان بردند. با اضطراب و نگرانی خودمان را به بیمارستان امام رضا(ع) مشهد رساندیم. آنجا بود که فهمیدیم خورشید به بهانه سرویس بهداشتی بیرون از خانه رفته و با همان لباس عروس خود را با ریختن بنزین به آتش کشیده است.
غلام که متوجه تاخیر عروس میشود به داخل حیاط میرود و با دیدن شعلههای آتش وحشتزده ظرف آب را روی خورشید میریزد اما به خاطر وجود بنزین آتش شعلهور میشود و اینگونه خورشید تا زمان رسیدن اورژانس در شعلههای آتش میسوزد.
دخترم چند روز در بخش سوختگی بیمارستان بستری بود ولی به دلیل عوارض شدید جان خود را از دست داد. از سوی دیگر غلام که با صحنه سوختن عشقش در شعلههای آتش روبهرو شده بود مدتی بعد دچار بیماری روانی شد و هماکنون در بیمارستان روانپزشکی ابن سینا بستری است. شوهرم نیز مدتی بعد دچار سکته شد و اکنون فقط زندگی نباتی دارد. ابراهیم و سمیرا هم به خاطر همین مشکلات از یکدیگر جدا شدند و ۲ فرزند آنها اکنون با ما زندگی میکنند.
وقتی قصه تلخ این زن به پایان رسید، با دستور سرهنگ ابراهیم عربخانی رئیس کلانتری گلشهر مشهد اقدامات روانشناختی و مشاورهای در دایره مددکاری اجتماعی برای رهایی وی از این شرایط تاسفبار آغاز شد.
نظر شما