نوزادم را بدون اینکه به شوهرم بگویم، فروختم!

نوزادم را بدون اینکه به شوهرم بگویم، فروختم!

​ اکنون دخترم دوماهه است اما از آن روز به بعد دیگر همسرم با من کلامی حرف نمی زند و خانه ای را که در آن گلهای عشق و صفا کاشته بودم با بی خردی از ریشه خشکاندم.

به گزارش 9صبح؛ زن جوانی به همراه همسرش برای دادخواهی از یک پزشک و 2 خانم دیگر به کلانتری مراجعه و نیازمند مشاوره بود و پس از بررسی احوال ایشان توسط مشاور کلانتری نصیرشهر، وی داستان زندگیش را این گونه تعریف کرد:

 در خانواده ضعیفی متولد شده بودم و بدلیل مشکلات مالی خانواده و نیز بیماری پدر نتوانستم مقطع ابتدایی را به پایان برسانم و در 15سالگی برای کاهش بار هزینه های مالی خانواده به اولین خواستگارم جواب مثبت دادم و ازدواج کردم  و پس از گذشت 3 سال از زندگی مشترکمان متوجه اعتیاد همسرم شدم بارها برای ترک اعتیادش تلاش کردم  اما او اراده ضعیفی داشت  و پس از بازگشت از کمپ مجدد لغزش می کرد.

 

ماحصل ازدواجمان یک دختر 6 ساله و یک پسر 2ساله بود که تصمیم به طلاق گرفته و حضانت فرزندانم را هم برعهده گرفتم برای امرار معاش و  برای نظافت به خانه های مردم می رفتم. درآمدم خیلی کم بود و کفاف زندگیم را نمی داد. به پیشنهاد یکی از بستگان  برای کسب درآمد بیشتر به یکی از شهرستانهای اطراف تهران مهاجرت کردم.

6 سالی بود که طلاق گرفته بودم و برایم خیلی مهم بود که تهمت ناروا به من نزنند برای همین به سختی کار می کردم  تا هزینه های زندگی را تامین کنم دریکی از مجتمع های مسکونی که برای نظافت می رفتم با یکی از ساکنین آشنا شدم اسمش حمیده بود و داستان زندگی ام را برایش تعریف کرده بودم .

از کار زیاد رنجور وناتوان شده بودم و نیاز به استراحت داشتم از این رو به منزل خواهرم درشهرستان رفتم تاحالم بهتر شود پس از بهبودی به خانه برگشتم و با پسرصاحب خانه ام ازدواج کردم به لطف خدا بعد ازیک ماه از همسرم باردارشدم.

یک روز حمیده با من تماس گرفت و پیشنهاد عجیبی به من داد که بچه ای را که باردار بودم به خواهرش بدهم و به همسرم بگوییم بچه مرده بدنیا آمده است.

برای حفظ زندگی و تامین بخشی از مخارج زندگی، مجبور به پذیرفتن درخواستش شدم.یک هفته به دنیا آمدن فرزندم مانده بود که حمیده و خواهرش مرا به اجبار به بیمارستان  خصوصی بردند و با هماهنگی که با پزشک انجام داده بودند مرا به اتاق عمل برده  و دخترم درساعت 10شب به دنیا آمد.

همسرم شب به منزل آمد و متوجه غیبت من شده بود و با پرس و جو فهمیده بود که در بیمارستان هستم.دربیمارستان به او گفته بودند که فرزندت مرده به دنیا آمده و وقتی درخواست ملاقات داده بود اجازه به او نداده بودند.

فردای آن روز که برای ترخیص من آمده بود متوجه رفتارهای مشکوک حمیده و خواهرش شده بود که برای ترخیص من اصرار داشتند هزینه بیمارستان را واریز کنند  و به آنها گفته بود نیازی به کمک شما ندارم و خودم از پس هزینه ها برمی آیم  اما موقع تسویه حساب متوجه شده بود که فرزندمان زنده است. 

در بخش بستری بودم که دیدم همسرم با صورت برافروخته به سمتم می آید، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، آرزو کردم کاش هنگام زایمان مرده بودم و این لحظه را نمی دیدم. حقیقت را ازمن پرسید و من ناچار بودم تایید کنم.

برای کشف حقیقت بیمارستان به من اجازه خروج نداد و مدت 8 روز در بیمارستان ماندم تا حقایق روشن شود و در طول این مدت نوزاد را از من دور نگه داشتند و حق تغذیه او را نداشتم و طفل کوچکم را نتوانستم با شیر مادر تغذیه کنم و همین مسئله باعث ضعف نوزاد شده بود.

اکنون دخترم دوماهه است اما ازآن روز به بعد دیگرهمسرم  با من کلامی حرف نمی زند و خانه ای را که درآن گل های عشق و صفا کاشته بودم با بی خردی از ریشه  خشکاندم.

وب گردی

    نظر شما